حقیقت چیزی است که آن را میدانیم ولی مثل این است که نمیشناسیم. مرگ را میشناسیم، از نظر عقلی از این حقیقت اطلاع داریم، اما این بخش ناآگاه ذهن است که ما را از نگرانی شدید محافظت میکند. در نتیجه، وحشت از مرگ را کنار میگذاریم یا با آن قطع رابطه میکنیم.
نگرانی از مرگ به طور عمومیتر در کابوسهای شبانه ظاهر میشود. کابوس شبانه رویایی ناکام است، رویایی که نقشش نگهبانی از خواب بوده، از نگرانی مدیریت نشدهای شکست خورده است. اگرچه کابوسهای شبانه در ظاهر با یکدیگر تفاوت دارند، اما روند اصلی همه آنها یکسان است: اضطراب مرگ نارس از دست نگهبانهایش فرار کرده و به خود آگاه سرازیر میشود.
در طول سالها کار با بیماران سرطانی که با مرگ قریب الوقوعی مواجه بودند، به دو روش مشترک و قوی خاص توجه کرده ام که ترس از مرگ را کاهش میدهند؛ دو باور یا توهم که موجب احساس ایمنی میشوند: یکی ایمان به استثنا بودن و دیگری اعتقاد به نجات دهنده نهایی است.
موجود انسانی یا با ابراز وجود قهرمانانه بر خودمختاری و استقلال خود اصرار میورزد یا از طریق وحدت با نیرویی برتر امنیت را جست و جو میکند. یعنی، شخص یا قیام میکند یا به تدریج به چیزی میپیوندد، جدا میشود یا ادغام میشود. شخص به والدین خودش تبدیل میشود یا تا ابد بچه میماند.
از آن جا که بیماران تمایل دارند در برابر به گردن گرفتن مسئولیت مقاومت کنند، روان درمانگرها باید روشهایی ایجاد کنند تا بیماران را آگاه کنند که خودشان چگونه مشکلات خودشان را به وجود میآورند. یک روش مؤثر که در بسیاری از این موارد از آن استفاده میکنم، تمرکز بر وضعیت کنونی است. بیماران تمایل دارند در "موقعیت روان درمانی" همان مشکلات بین فردی را بازسازی کنند که در زندگی خارجی شان آنها را آشفته کرده است، بنابراین من به جای تمرکز بر رویدادهای گذشته یا جاری، بر آن چه در همان لحظه بین بیمار و من روی میدهد، تمرکز میکنم.
یکی از تعارضهای بزرگ زندگی خود آگاهیای است که موجب نگرانی میشود. هم جوشی نگرانی را به سبکی بنیادی - با حذف خودآگاهی - ریشه کن میکند. شخص عاشقی که وارد حالت مسرت بخش ادغام شده باشد، در خود فرو نمیرود زیرا "من" تنهای پرسشگر (که ملازم اضطراب تنهایی است) در "ما" حل میشود. بدین ترتیب عاشق به بهای خودباختگی و گم کردن خود، از شر اضطراب خلاص میشود.
دقیقا به همین دلیل است که روان درمانگرها دوست ندارند بیماری را که عاشق شده، درمان کنند. روان درمانی و فرد گرفتار در عشق ناسازگارند، زیرا کار روان درمانی به کاوش خودآگاهی و نگرانیای نیاز دارد که سرانجام به عنوان راهنما به تعارضات داخلی خدمت میکند.
تصمیم گیری به دلایل بسیار مشکل است. بعضی از این دلایل به مسائل عمیق درونی بر میگردد. جان گاردنر در رمان گرندل درباره مرد عاقلی حرف میزند که اسرار زندگی را در دو اصل مسلم ساده اما وحشتناک خلاصه میکند: "محو و نابودی چیزها، به استثنای انتخابها". "مستثنا کردن انتخابها" کلید مهمیبرای درک علت مشکل بودن تصمیم گیری است. تصمیم گیری همیشه شامل چشم پوشی است: برای هر بله، باید یک نخیر هم وجود داشته باشد. هر تصمیم گزینههای دیگر را حذف یا میکشد. در زبان انگلیسی، ریشه فعل تصمیم گرفتن به معنای به قتل رساندن است.
ما مخلوقاتی در جست و جوی معنا هستیم. دستگاه عصبی ما از نظر بیولوژی به طریقی سازماندهی شده که مغز به طور خودکار محرکهای تازه وارد را بر اساس آرایشی منظم دسته بندی میکند. معنا احساسی از تسلط، احساسی از درماندگی و سردرگمیرا در مقابله با رویدادهای اتفاقی و بدون طرح قبلی ایجاد میکند. ما در جست وجوی منظم کردن آنها هستیم و در انجام این کار، احساسی از کنترل بر آنها را به دست میآوریم. حتی مهم تر از آن، معنا ارزشهایی خلق میکند و از این رو، رفتار را دسته بندی میکند. بدین ترتیب پاسخ به پرسشهای مربوط به "چرا" (چرا زندگی میکنم؟) پاسخی به پرسشهای مربوط به "چگونه" (چگونه زندگی میکنم؟) را تهیه میکند.
جست و جو برای معنا، مانند بسیاری از جست و جوها برای لذت، باید به طور غیر مستقیم هدایت شود. معنا از فعالیت معنادار پدید میآید: هر قدر عمدی تر آن را تعقیب کنیم، با احتمال کمتری آن را پیدا خواهیم کرد. پرسشهای منطقی که شخص درباره معنا عنوان میکند، همیشه عمر بیشتری از پاسخها دارند. در روان درمانی، مانند زندگی، معنادار بودن محصول تعهد است و این درست همان جایی است که روان درمانگر باید کوششهایش را هدایت کند. دیگر این که تعهد پاسخی منطقی به پرسشهایی درباره معنا تهیه نمیکند، بلکه موجب میشود که این پرسشها اهمیتی نداشته باشند.
دوست ندارم با بیمارانی که عاشق هستند، کار کنم. شاید به دلیل حسادت، چون من نیز طالب شیفتگی هستم. شاید به این دلیل که عشق و روان درمانی از پایه با هم ناسازگارند. روان درمانگر خوب با تاریکی میجنگد و در جست و جوی روشنایی است، در حالی که عشق رویایی با ابهام زنده میماند و با وارسی و امتحان کردن فرو میریزد. از دژخیم عشق بودن بیزارم.
وسوسه قوی برای رسیدن به قطعیت از طریق پذیرفتن آیینی اعتقادی و نظام روان درمانی سخت و محکم، خیانتکارانه است. چنین اعتقادی ممکن است مانع عدم قطعیت و مانع لزوم مواجهه خودانگیخته برای روان درمانی مؤثر شود. این مواجهه، یعنی عمق روان درمانی، رابطهای عمیق و صمیمانه بین دو نفر است، یکی به طور کلی بیمار، اما نه همیشه، بیش از دیگری دچار دردسر است.
روان درمانگرها نقشی دوگانه دارند، آنها باید در زندگی بیماران هم نظارت و هم شرکت کنند. به عنوان ناظر، شخص باید به اندازه کافی واقع نگر باشد تا راهنمایی اولیه لازم را برای بیمار فراهم کند. به عنوان شرکت کننده، شخص وارد زندگی بیمار میشود و تحت تأثیر قرار میگیرد و گاهی اوقات در اثر مواجهه تغییر میکند.
تا جایی که از زندگی شخصی خودم میفهمم، وسواس فکری در عشق زندگی را از واقعیاتش تھی میکند و از بین میبرد. تجربیات چه خوب و چه بد هر دو جدید هستند. به راستی، بیش تر عمیق ترین عقایدم در زمینه روان درمانی و پرشورترین علایقم در روان شناسی از تجربیات شخصی ام نشئت گرفته اند. نیچه ادعا کرده که دستگاه فکری فیلسوف همیشه از سرگذشت خودش نتیجه میشود و من اعتقاد دارم که این موضوع برای تمام روان درمانگرها، در حقیقت، برای هر کسی که درباره اندیشه فکر میکند، درست است.
فقط وقتی شخص بینشی را تا مغز استخوانش حس میکند، روان درمانی اثر میکند. فقط در آن صورت فرد میتواند به آن بینش عمل و تغییر کند. روان شناسهای عوام پسند تا ابد راجع به "فرضیه مسئولیت پذیری" صحبت میکنند، اما لب کلام این است: فوق العاده سخت و حتی وحشتناک است که خودت به این بینش برسی که خودت و فقط خودت طرح زندگی ات را میسازی. بدین ترتیب، مشکل روان درمانی همیشه این است که چگونه از درک روشنفکرانه بی حاصل یک حقیقت درباره خود شخص به سوی تجربیاتی عاطفی از آن حقیقت حرکت کرد. این موضوع فقط وقتی تحقق مییابد که روان درمانی هیجانات عمیقی را که به نیرویی قوی برای تغییر تبدیل میشود، به خدمت بگیرد.
"
تنهایی من در شور و شوق ما حل شده بود." بارها این جمله را شنیده ام! این جمله وجه مشترک همه اشکال سعادت - عاطفی، جنسی، سیاسی، مذهبی و عارفانه- بود. همه به این ادغام سعادتمند علاقه دارند و از آن استقبال میکنند.
...
به شدت فکر میکردم که ترس تلما از پیر شدن و مرگ، مشغولیت ذهنی اش را تشدید میکند. یکی از دلایلی که میخواست در عشق ادغام شود و به وسیله آن محو شود، فرار از وحشت نابودی مشرف به مرگ بود. نیچه گفته است: "پاداش نهایی مرده، این است که دیگر نمیمیرد."
" در هشت سال گذشته فقط به یک طریق زندگی و فقط یک چیز را حس کردهای و حالا ناگهان در بیست و چهار ساعت تمام آن از تو بیرون کشیده شده است. در چند روز آینده احساس سرگردانی زیادی خواهی داشت. احساس خواهی کرد که گم شده ای. اما ما باید انتظار آن را داشته باشیم. آیا وضعیت میتواند غیر از این باشد؟" این حرفها را به این دلیل گفتم که اغلب بهترین راه برای جلوگیری از واکنش مصیبت بار، پیش بینی آن است. راه دیگر این است که به بیمار کمک شود تا از آن خارج شود و به نقش ناظر تبدیل شود. بنابراین افزودم: "بهتر است این هفته ناظر باشی و حالت درونی خودت را ثبت کنی."
از دست دادن والدین یا یک دوست دیرین اغلب از دست دادن گذشته است : شخصی که فوت می کند ممکن است تنها شاهد زنده دیگری برای رویدادهای طلایی خیلی وقت قبل باشد . اما از دست دادن فرزند، از د ست دادن آینده است: چیزی که از دست میرود، کمتر از برنامه و طرح زندگی شخص نیست؛ چیزی که انسان برای آن زنده است، شخص خودش را در آینده چگونه تصور میکند، چگونه امید داشته باشد که به فراسوی مرگ برود. به راستی، فرزند آدم به طرح فناناپذیری شخص تبدیل میشود.
این عقیده که شخص باید "کار بیشتری انجام دهد"، به نظر من آرزویی نهفته برای کنترل چیزی غیر قابل کنترل را منعکس میکند. از آن گذشته، اگر شخص به خاطر انجام ندادن کاری که باید انجام میشده است، گناهکار باشد، در آن صورت معلوم میشود کاری وجود داشته است که میتوانسته است انجام شود؛ فکر آرامش بخشی که ما را از درماندگی آشکار در مواجهه با مرگ منحرف میکند. هر یک از ما دست کم تا بحران میانسالی با پنهان شدن در توهمیپیچیده از قدرت و پیشرفت نامحدود، بر این باور صحه میگذاریم که هستی، شامل حرکت ابدی مارپیچ رو به بالایی از موفقیت است و فقط به اراده بستگی دارد.
با مرگ فرزند به نظر میرسد از هر سو به زندگی حمله شده است: والدین به خاطر ناتوانی از اقدام برای جلوگیری از مرگ فرزند احساس گناه و وحشت میکنند، آنها از ناتوانی و بی تفاوتی آشکار کادر پزشکی خشمگین میشوند، ممکن است از بی عدالتی خدا یا دنیا شکوه کنند (بسیاری در نهایت به این ادراک میرسند که آنچه به نظر بی عدالتی میرسد، در واقع بی تفاوتی کائنات است).
والدین داغ دیده قادر نبوده اند از یک فرزند بی دفاع محافظت کنند و همین طور که شب بعد از روز میآید، آنها این حقیقت تلخ را درک کرده اند که از خودشان هم به نوبه خود حفاظت نخواهد شد. "بنابراین، هیچ گاه به دنبال این نباشید که بدانید زنگها برای چه کسی به صدا در میآید، آنها برای شما به صدا در میآیند."
خواب، مانند نشانه بیماری، هیچ توضیح منفردی ندارد: خوابها از نظر روان شناسی دارای تعابیر بسیار و مفاهیمیبا سطوح بسیار متفاوت هستند. هیچ کس تا به حال خواب را به طور جامع تحلیل نکرده است. بیش تر روان درمانگرها - همان طور که انتظار میرود - به بررسی مضامینی از رویا میپردازند که به کار فوری روان درمانی شتاب ببخشد.
بهترین بازیکنان تنیس جهان روزی پنج ساعت آموزش میبینند تا ضعفهای شان را برطرف کنند. اساتید ذن به طور بی پایان آرزو دارند ذهن را ساکت کنند. رقصندههای باله به تعادل در آمدن را به کمال میرسانند و روحانیون همواره مراقب وجدان خود هستند. هر حرفهای ذاتا عرصهای از امکانات دارد که متخصص در آن به جست و جوی کمال میپردازد. آن حوزه برای روان درمانگر، برنامه آموزشی پایان ناپذیری از خودسازی است که هیچ گاه از آن فارغ التحصیل نمیشود و در این حرفه به آن "انتقال متقابل" میگویند.
"
انتقال" به احساساتی اشاره میکند که بیمار به اشتباه به روان درمانگر نسبت میدهد اما در حقیقت از روابط قدیمیتری سرچشمه میگیرد، در صورتی که انتقال متقابل برعکس احساسات غیر معقول مشابهی است که روان درمانگر نسبت به بیمار دارد.
رابطه بین بیمار و روان درمانگر موجب مداوا میشود. "رابطه شفابخش است، رابطه درمان میکند" این شعار تخصصی من است. این شعار را اغلب به دانشجویان میگویم. مطالب دیگری درباره روش ایجاد رابطه با بیمار، مثل احترام بدون قید و شرط مثبت، پذیرش بدون قضاوت، تعهد کاری اصیل و معتبر، درک مسلم و قاطع را هم به آنها میگویم.
به هر حال، هر رابطه روزی به پایان میرسد. چیزی وجود ندارد که برای تمام عمر تضمین شود. مثل این است که حاضر نیستی از تماشای طلوع خورشید لذت ببری، چون از غروب آن متنفری.
اتو رنک این طرز تلقی از زندگی را با عبارتی عالی و بی نظیر توصیف میکند: "خودداری از قرض گرفتن از زندگی برای اجتناب از بدهکار شدن به مرگ."
هر چند حقیقت مرگ نمیتواند تغییر کند، اما نگرش شخص میتواند به طور وسیع تحت تأثیر آن قرار گیرد. از تجربه شخصی و تخصصی ام به این باور رسیده بودم که ترس از مرگ همیشه در افرادی که احساس میکنند زندگی غنی و کاملی نداشته اند، بیشتر است. یک فرمول کاربردی خوب چنین است: هر قدر زندگی ناموفق تر، یا استعدادهای شکوفا نشده بیش تر باشد، ترس از مرگ بیش تر است.
به بتی گفتم حدسم این بود که وقتی او به طور کامل تری وارد زندگی شود، بخشی از ترسش از مرگ، نه تمام آن، از بین میرود. در همه ما نگرانیهایی درباره مرگ به وجود میآید. این نگرانی بهای اعتراف به خود آگاهی است.
یکی از اصول متعارف روان درمانی این است که احساسات مهمیکه شخص برای دیگری دارد، اگر به طور شفاهی بیان نشود، همیشه به طریقی غیر شفاهی منتقل میشود. تا جایی که میتوانم به یاد بیاورم، به دانشجویانم آموخته ام که اگر چیز مهمیدر رابطه وجود ندارد که راجع به آن (به وسیله بیمار یا روان درمانگر) صحبت کنید، در آن صورت چیز مهم دیگری برای بحث وجود نخواهد داشت.
فکر میکنم به شکار توهم میپردازم. من با سحر و جادو میجنگم. اعتقاد دارم که هر چند توهم اغلب شادی بخش و آرامش بخش است، اما سرانجام و ناگزیر روح را ضعیف و محدود میکند. اما زمان بندی و قضاوت هم مهم است. اگر چیز بهتری ندارید که عرضه کنید، هیچ گاه هیچ چیز را دور نریزید. مواظب عریان کردن حقیقت برای بیماری باشید که نمیتواند سردی واقعیت را تحمل کند. و خودتان را به خاطر جنگیدن با خرافات عوام از بین نبرید: شما حریف آن نیستید. گرایش به خرافات بسیار قوی است، ریشههایش بسیار عمیق و استحکامات فرهنگی اش خیلی قدرتمند است.
هنرمندان بزرگ کوشش میکنند تا تصویر را مستقیما از طریق توصیه، استعاره و شاهکارهای زبان شناسی طوری منتقل کنند که تصویری مشابه در ذهن خواننده پدید آید. اما آنها سرانجام به ناکافی بودن ابزارهای شان برای انجام این مهم پی میبرند. به ضجه و زاری فلوبر در کتاب مادام بواری گوش کنید: "حقیقت این است که تمامیت روح گاهی اوقات میتواند در بی محتوایی کامل بر زبان جاری شود، اما هیچ یک از ما تاکنون نتوانسته است اندازه دقیق نیازها، افکار یا اندوههایش را بیان کند. نطق انسان مانند قابلمه ترک برداشتهای است که بر روی آن آهنگهای ناپختهای مینوازیم که خرسها به رقص در میآیند، در حالی که آرزو داریم آهنگی بنوازیم که ستارهها به رقص در آیند."
متقاعد شدم که در این گونه دلباختگیهایی که در اولین ملاقات به وجود میآید، هر یک از آنها بازتاب نگاه ملتمسانه و مجروح خود را دیده است و آن را با آرزو و کمال خود اشتباه گرفته است. هر یک از آنها جوجههای تازه به پرواز درآمدهای با بالهای شکسته بودند که با چنگ انداختن به پرنده بال شکسته دیگری، به جست و جوی پرواز پرداختند. آدمهایی که احساس پوچی میکنند هرگز با وحدت با شخص ناکامل دیگری شفا نمییابند. برعکس، دو پرنده بال شکسته با جفت شدن با یکدیگر، ناشیانه تر به پرواز در میآیند. هر قدر هم صبر کنند، به پرواز کمکی نخواهد شد و سرانجام هر یک باید با زور از دیگری جدا شود و جراحتش را با یک تخته شکسته بندی (آتل) مجزا درمان کند.
هیچ فردی که در زمان کودکی من بزرگسال بود، حالا دیگر زنده نیست. پس دوران کودکی من مرده است. روزی به همین زودی، شاید در طول چهل سال، هیچ یک از افرادی که تا به حال مرا میشناخته اند، دیگر زنده نخواهند بود. در آن زمان من واقعا مرده ام. در آن زمان در خاطره هیچ کس حضور ندارم. من درباره شخص خیلی پیری که آخرین فرد زندهای است که بعضی اشخاص یا گروهی از اشخاص را میشناخته است، خیلی فکر کرده ام. وقتی فرد مسنی میمیرد، تمام گروه نیز میمیرد و از خاطره زندهها محو میشود. در حیرتم که آن شخص چه کاره من خواهد بود. مرگ چه کسی باعث میشود که من هم واقعا بمیرم؟
در
طول
سال
ها آموخته ام وظیفه روان درمانگر این نیست که خود را با بیمار در حفاریهای زندگی گذشته درگیر کند. روان درمانگر با بررسی گذشته به بیمار کمک نمیکند، بلکه با حضور محبت آمیز با آن بیمار، با اعتماد، علاقه مندی و با اعتقاد به این که فعالیت مشترکشان سرانجام نجات بخش و مداوا کننده است، میتواند به بیمار کمک کند.
نمایشنامه بازگشت به سن پایین و خلاصه ضرب و شتم دوران کودکی (یا هر پالایش مربوط به بیماری روانی با طرح روشنفکرانه) فقط به این دلیل که برای روان درمانگر و بیمار فعالیت مشترک جالبی تهیه میکند درمان بخش است، در حالی که نیروی اصلی درمانی - یعنی رابطه - در عمل به نتیجه میرسد.
چشم انداز زندگی از هشتاد سالگی بهتر از حد انتظار است. بله، نمیتوانم انکار کنم که زندگی در سالهای آخر فقط خسرانها و فقدانهای پیاپی است، اما حتی اگر چنین باشد، در دهه هفتاد، دهه هشتاد و دهه نودسالگی ام شادی و آرامشی خیلی بیش تر از آنچه ممکن بود تصور کنم، پیدا کرده ام. پاداش اضافی دیگری در پیری وجود دارد: خوانش کارهای شخص خودت که شاید هیجان انگیز باشد
متوجه شده ام که زوال حافظه که هیچ کس را از آن گریز نیست، مزایای زیادی دارد. ضمن این که داستانهای "دژخیم عشق" را ورق میزدم، احساس کردم درونم از کنجکاوی لذت بخشی آتش گرفته است. فراموش کرده بودم که این داستانها چگونه پایان یافتند.
بتی بعضی وقتها خشمش را از این که او را وادار میکردم تا به موضوعهای وحشتناک فکر کند، ابراز میکرد: "چرا به مرگ فکر کنم؟ ما که نمیتوانیم کاری درباره آن انجام دهیم!" سعی میکردم به او کمک کنم که این مسئله را درک کند، اگرچه حقیقت مرگ ما را از بین میبرد، اما فکر مرگ ما را نجات میدهد. به عبارت دیگر، آگاهی مان نسبت به مرگ میتواند چشم انداز متفاوتی از زندگی ایجاد کند و موجب شود در اولویتهای مان در زندگی تجدید نظر کنیم.